‌‌

ساخت وبلاگ
بخشی از فصل اول (دیالکتیک در یونان قدیم) کتاب دیالکتیک، نوشتۀ پل فولکیه:  [...] سفسطه یعنی "هنر گماردن منطق در خدمت منافع خود". [...] کلمۀ "سوفسطایی" (Sophiste) در ابتدا معنی ناخوشایندی نمی‌داده است. کلمه‌ای که سوفسطایی از آن مشتق شده "Sophos" است به معنی بخرد و دانشمند است و سوفسطایی یعنی کسی‌که بخردی و دانش تعلیم می‌داده است. و نیز وعده می‌داده است که جوانانی را که به او می‌سپارند بهتر خواهد ساخت. اما "بهتر" یعنی چه؟ در اینجا "بهتر" به معنی آرمانی نیست، بلکه چون سوفسطاییان بدبین و اهل مصلحت بوده‌اند، تنها آرزوی‌شان این بوده که شاگردانشان را برای موفقیت در زندگی سیاسی و رسیدن به قدرت تربیت کنند. به‌عقیدۀ اینان، حقیقت مطلقی در کار نیست. بنابه گفتۀ مشهور پروتاگوراس، «انسان معیار هرچیزی است.» هرآنچه برای یک نفر یا یک شهر درست است برای همه درست است. پس باید به کسانی که دستیابی به مقامات بالا برایشان مقدور است بقبولانیم که آنچه را برای من خوب است درست و عادلانه تشخیص دهند. به‌تدریج سوفسطاییان معنی ابتدایی لقب خود را فراموش کردند و تقریباً چیزی جز سخن‌پرداز نماندند: دیگر مسئله این نبود که شاگردان خود را متوجه اصول استوار گردانند، بلکه بیش از هرچیز می‌خواستند در آن‌ها مهارت در سخنرانی به‌وجود آورند، به‌طوری‌که بتوانند بر مجالسْ ریاست کنند. در آن‌ها هیچ سودای علمی یا فلسفی باقی نماند. از پیشگامان خود فقط چیزهایی را یاد می‌گرفتند که در فلان موقعیت ممکن بود مخالف را دچار محظور کند. دیالکتیک در اندیشۀ آنان به‌صورت فن سخنوری و محاجه درآمد: غمِ حقیقت در میان نبود، مهم موفقیت بود. بدین‌گونه، بنا به نوشتۀ افلاطون، کلمۀ سوفسطایی مفهوم ناخوشایندی یافت ‌‌...ادامه مطلب
ما را در سایت ‌‌ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2zarific بازدید : 25 تاريخ : جمعه 9 تير 1402 ساعت: 11:48

خانۀ تهران. دوشنبه‌ای که گذشت. امیرمحمد گفت سه‌شنبه عازم شیراز است. دلیل‌ش را که پرسیدم، جواب داد که کم‌کم دارد امتحان‌های خواهرش شروع می‌شود و می‌خواهد قبل از آن، چند روزی کنارش باشد. نمایش‌گاه کتاب. جمعه‌ای که گذشت. در مسیر بین ایست‌گاه شهید بهشتی و مصلا، داشتم با سرعت از بین مردم رد می‌شدم. دخترکی دست در دستِ مادرش کمی جلوتر بودند. به‌واسطۀ سرعت‌م نزدیک بود به دخترک برخورد کنم. در قدم آخر، و به‌موقع، ترمزهایم کار کردند. اما در همان حین، پسری که پشت سر دخترک بود هم ناگهان دست‌ش را حائل کرد بین من و او، که یک‌موقع برخورد نکنم با خواهرش. در دوران دبستان، هروقت صحبت‌ش پیش می‌آمد، از تک‌فرزندی‌ام تعریف می‌کردم. ویژه‌گی‌ای خاص بود برای‌م. ازش خوش‌م می‌آمد. دلیل عجیب‌وغریبی برای‌ش نداشتم اما. طبیعی هم بود. تجربۀ بدیلی در این مورد نداشتم که بخواهم در ذهن‌م مقایسه‌ای بین‌شان انجام دهم. تنها دلیل‌م همین بود که بقیه اصولن با چهره‌ای تقریبن متعجب این سؤال را می‌پرسیدند. انگار دارند با موجود خاصی صحبت می‌کنند. من هم خوش‌م می‌آمد که موجودی خاص باشم. اگر هم کسی می‌پرسید که تنهایی حوصله‌ات سر نمی‌رود، بی‌درنگ و بادی‌به‌غبغب‌انداخته، «خیرِ» بلندی می‌پراندم و می‌رفتم بالای منبر و از کارهایی که عمومن در طول روز انجام می‌دادم می‌گفتم، تا طرف مقابل شیرفهم شود من کسی نیستم که برای این‌که حوصله‌ام سر نرود نیازمند دیگران باشم، و خودم می‌توانم گلیم خودم را از آبِ ساعاتِ شبانه‌روز بیرون بکشم! در دوران راه‌نمایی، دیگر چندان سخت نمی‌گرفتم و دنبال اثبات چیزی به کسی نبودم. اگر هم کسی نظرم را دربار ‌‌...ادامه مطلب
ما را در سایت ‌‌ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2zarific بازدید : 28 تاريخ : جمعه 9 تير 1402 ساعت: 11:48

دلیلی برای نوشتن این کلمات ندارم جز این‌که همین‌طور دیدم دوست دارم زمستانِ این سالِ این‌جا با سکوت تمام نشود. یکی از جمعه‌های دی‌ماه بود. با دکتر و راحله داخل مترو نشسته‌بودیم، خسته و کوفته در حال بازگشت از کلکچال، که سروکلۀ پیرمردِ تکیدۀ قدخمیده‌ای پیدا شد. خودش را در کنج چسبیده به نقطۀ شروع صندلی‌ها جا کرد و به شیشۀ آن قسمت تکیه داد و سازش را درآورد و کوک کرد و سربه‌زیر شروع کرد به خواندن و نواختن. همان کلمات اولی که از دهان‌ش خارج شد مجاب‌م کرد که باید این اجرا را ثبت کنم. موبایل‌م را بیرون آوردم و دکمۀ ضبط را زدم و گذاشتم‌ش روی پای‌م: متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد. دریافت - 4.5 مگابایت ‌‌...ادامه مطلب
ما را در سایت ‌‌ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2zarific بازدید : 37 تاريخ : دوشنبه 7 فروردين 1402 ساعت: 17:48

می‌گن هایدگر گفته: «من صدای بمب اتمی رو از شعر پارمِنیدس (فیلسوفِ پیشاسقراطی) می‌شنوم.» طبق اندیشۀ خودش، بی‌راه هم نمی‌گه. حرف‌ش این‌ه که اون شعر پارمنیدس سرآغاز غفلت و کوری انسان نسبت به «وجود» بود؛ داستانی که تا همین امروز ادامه پیدا کرده و کل دنیای روزمرۀ اطراف ما رو ساخته.    حالا بذارید بنده هم بگم: «من صدای وضعیت داخلی امروزِ کشور رو از ساختار آموزش‌وپرورش‌مون می‌شنوم.» به‌نظرم پیداکردن ریشۀ اصلی «تمام» مسائل و مشکلات امروزمون، در عین دشواربودن، بسیار آسون‌ه. نتیجۀ ساختار آموزشی‌ای که هیچ فلسفۀ محکم و درست‌وحسابی‌ای پشت‌ش نیست، جز «این» نیست. و منظورم از این «این» هرچیزی‌ئه که امروز در ایران در اطراف‌مون می‌بینیم. ‌‌...ادامه مطلب
ما را در سایت ‌‌ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2zarific بازدید : 59 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 16:21

قاب رو بستم و عکس اول رو گرفتم. کمی جابه‌جا شدم برای عکس دوم. هنوز عکس رو ثبت نکرده‌بودم که از سمت راست‌م صدایی با تحکم پرسید: «عکس‌ت برای چی‌ئه برادر؟» عکس رو گرفتم و برگشتم سمت صدا. مرد میان‌سالی رو در اون لباس‌های سفیدرنگی که کلمۀ security روی بازوش حک شده، روی سکوهای سنگی وسط پیاده‌رو دیدم. پیرمردی هم روبه‌روش نشسته‌بود. رفتم سمت‌شون. صورت‌م رو به نشونۀ تعجب جمع کردم توی هم و سری تکون دادم و گفتم: «از اسامی معمولی افراد که بگذریم، اسم بعضی کوچه و خیابون‌ها خیلی بامسما‌ئه. عادت دارم اگه چیز جالبی به چشم‌م خورد ازش عکس بگیرم.» با تعجب و همون تحکم قبلی پرسید: «یعنی چی؟ یعنی شما راه می‌افتی توی خیابون و از در و دیوار عکس می‌گیری؟» گفتم: «اگه برام جالب باشه، بله. این هم مورد جالبی بود به‌نظرم.» پرسید: «الآن این چه چیز جالبی داره؟» ابرویی بالا انداختم و جواب دادم که «بسته‌گی به دید آدم داره. شاید برای شما نکته‌ای نداشته‌باشه، ولی به‌نظر من کلمۀ جالبی بود توی این زمان و مکانی که به‌ش رسیدم» و نگاهی به پیرمرد انداختم. در سکوت و با لب‌خند مکالمۀ ما رو تماشا می‌کرد. مرد میان‌سال که فکر می‌کنم فهمیده‌بود آدم کنار دست‌ش توی عوالم خودش‌ه، کمی تحکم چهره‌ش خوابید و دیگه چیزی نگفت. حتا شاید می‌شد یه «ما هم سر شبی گیر عجب آدمی افتاده‌یم»ی رو هم توی چهره‌ش دید! وقتی دیدم انگار جو کمی آروم‌تر شده، پرسیدم: «حالا واقعن مشکلی داره؟!» بدون این‌که به من نگاه کنه، رو به پیرمرد جواب داد: «آخه ما رو گذاشتن این‌جا که حواس‌مون باشه کسی عکس و فیلم نگیره.» «عجب»ی پروندم و بعد از چند ثانیه سکوت پرسیدم: «حالا اوکی‌ئه؟!» شونه‌ای بالا انداخت و هم‌چنان رو به پیرمرد، بی‌محل ‌‌...ادامه مطلب
ما را در سایت ‌‌ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2zarific بازدید : 64 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 16:21

کلمات پایین را بیش از دو هفتۀ پیش در اینستاگرام‌م نوشتم؛ چهار-پنج روز پس از اتفاقاتی که در آن یک‌شنبۀ معروف شریف (10 مهرماه) رخ داد. بعد از انتشار این متن، گفت‌وگوهای زیادی با خیلی‌ها داشتم و نظرهای مختلفی راجع‌به‌ آن دریافت کردم. گفت‌وگوهایی که تا روزها ادامه داشتند و نظرهایی که متأسفانه بعضی‌شان به‌واسطۀ شلوغی‌های درون و بیرون، هنوز از طرف من بی‌پاسخ مانده‌اند. اما زمان دارد جلو می‌رود و اتفاقات هم دارند دومینووار یکی پس از دیگری رخ می‌دهند. اتفاقاتی که از قضا ربط مستقیمی به دغدغۀ موجود در این کلمات دارند. اتفاقاتی که به‌نظر می‌رسد نباید ساده از کنار آن‌ها رد شد... به‌خاطر این‌که احتمالن در آیندۀ نزدیک باید به این کلمات برگردم، در این‌جا هم منتشرشان می‌کنم. هم‌چنان هر نظری در راستای موضوع مطرح‌شده مایۀ خوش‌حالی‌ام است. نوشتن برای من حکم نظم‌دادن به ذهن‌م را دارد. چه ده کلمه، چه صد کلمه، چه هزار کلمه، چه ده‌هزار کلمه. می‌نویسم تا هرآن‌چه دارم و می‌دانم را از چیزی پراکنده و محو تبدیل کنم به کلماتی مرتب و سخت. البته هرآن‌چۀ هرآن‌چه هم نه؛ آن‌هایی که در لحظه برای‌م اهمیت بالایی دارند. این چند روز بارها و بارها دست برده‌ام به نوشتن؛ از همه‌چیز. اما هرچه نوشته‌ام، به‌نظرم قسمت بزرگی از حقیقت را داخل‌ش نداشته. هربار دست به قلم برده‌ام، بعد از خشمِ لحظه‌ای، دیده‌ام چه‌قدر بی‌سوادم... چه‌قدر در بندِ احساسات‌ام؛ احساساتی که به‌حق‌اند... دیده‌ام چه‌قدر باید قوی‌تر از آنی باشم که الآن هستم. هربار دست به قلم برده‌ام، دیده‌ام هنوز چه‌قدر باید برگردم عقب‌تر. پس نوشتن را کنار گذاشته‌ام و شروع کرده‌ام به خواندن و دیدن و شنیدن ‌‌...ادامه مطلب
ما را در سایت ‌‌ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2zarific بازدید : 76 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 16:21

چند روز پیش، با صدرا نشسته‌بودیم گوشه‌ای از دانش‌گاه، که صحبت از علی و امیرحسین شد... خواب دیدم. نشسته‌بودم داخل اتاق انجمن علمی. بیرونِ اتاق شلوغ بود. بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون. چندین نفر از بین جمعیتِ بسیاری که در هم‌کف دانش‌کده بودند، با اشاره به میز داخل لابی، روشن‌م کردند که امیرحسین برگشته. حس خوش‌آیندی بود، هم‌راه با شگفتی. رفتم به سمت‌ش. از روی صندلی بلند شد. هم‌دیگر را در آغوش گرفتیم. بدون حرف. ازش جدا شدم. رفتم سمت پله‌کان. دستان‌م را گذاشتم روی میلۀ آهنیِ افقیِ میانِ راه‌پله‌ها و زارزار اشک ریختم. خواب دیدم. ‌‌...ادامه مطلب
ما را در سایت ‌‌ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2zarific بازدید : 82 تاريخ : چهارشنبه 22 تير 1401 ساعت: 11:16

ساعتی پیش، همین‌طور که -مثل همین الآن- پشت میزم نشسته‌بودم، خبر را خواندم. برای تأیید به صفحۀ پسرش سر زدم و دیدم که انگار قرار نیست این‌بار تکذیبیه‌ای در لحظات آینده بیاید. راست‌ش را بگویم، خیلی هم حال‌م این‌رو و آن‌رو نشد. در لحظه «از خون جوانان وط ‌‌...ادامه مطلب
ما را در سایت ‌‌ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2zarific بازدید : 75 تاريخ : پنجشنبه 12 فروردين 1400 ساعت: 0:55

زیاد تلویزیون نمی‌بینم. اگر درست یادم باشد، آخرین‌بار که بیش از چند دقیقه پای آن نشستم، نیمه‌های تابستان بود. آخر شب بود و داشتیم برای خواب آماده می‌شدیم که یک‌دفعه در بالاوپایین‌کردن‌های شوهرعمه‌طورِ شبکه‌ها، تصویر روی شبکۀ نمایش ایستاد. تیتراژ شرو ‌‌...ادامه مطلب
ما را در سایت ‌‌ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2zarific بازدید : 78 تاريخ : پنجشنبه 12 فروردين 1400 ساعت: 0:55

به بهانۀ نوبل فیزیک سال 2020 / 1399 سه‌شنبه 6 اکتبر / 15 مهرماه بود که برندگان جایزۀ نوبل فیزیک امسال توسط آکادمی علوم سلطنتی سوئد اعلام شدند. جایزه‌ای که به‌صورت مستقیم به عجیب‌ترین چیزی که در کیهان می‌شناسیم تعلق گرفت. نیمی از این جایزه به راجر پ ‌‌...ادامه مطلب
ما را در سایت ‌‌ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2zarific بازدید : 81 تاريخ : پنجشنبه 12 فروردين 1400 ساعت: 0:55