در راستای تزکیه‌ی نفس!

ساخت وبلاگ

خواندن این متن، قبل از خواندنِ مطلبِ «آدم کسی مباش!» توفیقی ندارد!

روزی یکی از بچه‌های خوابگاه نزد من آمد تا چندی سوال بپرسد. دیدم جوان مستعدی‌ست که به دلایلی، خیلی نتوانسته پیشرفت کند. ذهن دقیق و سوال‌هایی بدیع داشت که بی‌پاسخ مانده بودند. پاسخ‌های من را که می‌شنید، انگار تشنه‌ای می‌مانست که در دل بیابان، چشمه‌ی آب خنکی یافته باشد. خواهش کرد که بیش‌تر کمکش کنم. من هم وقتی شور و اشتیاق او را دیده بودم، قبول کردم. قرار شد چند فصل از کتابی را با هم بخوانیم و کار کنیم. چندی که گذشت، دیدم که فریفته و واله‌ی من شده. در ذهنش ابهت و عظمتِ خاصی یافته بودم. برایش خطر داشت. هرچه کردم، این حالت در او کاسته نشد. می‌دانستم این شیفتگی، به استقلال فکرش صدمه می‌زند؛ پس فرصت تعلیم را قربانی استقلال ضمیرش کردم!

چند شب پیش، قرار بود بیاید اتاق‌مان تا با هم کار کنیم. مقداری شیر و چی‌پُف درست کردم و داخل ظرفی ریختم. عروسکی که برای پسرخاله‌ام خریده بودم را هم گذاشتم روی میزم. نشستم پشت میز و مشغول خوردن محتویاتِ داخلِ کاسه شدم. سر موقع آمد. در را باز کرد و سلام کرد. لب‌خندی زدم و به سمتش برگشتم. کنار در، لحظه‌ای با تعجب مرا نگریست. بدون توجه به او، به خوردنم ادامه دادم. می‌دیدم که مدام چشمانش بین عروسک و کاسه‌‌ی درون دستم جابه‌جا می‌شود. در نظرش شکستم! چندی بعد بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد. رفت که رفت. دیگر پیدایش نشد. باید بگویم اگر برای آخرتم، به یکی از کارهایم ایمان داشته باشم، همین شیر و چی‌پف خوردن و عروسک‌بازیِ آن شبم است!

پی‌نوشت: داستانِ واقعی به این غلظت نیست، اما مشابهت‌هایی با متن دارد! (-:

image

‌‌...
ما را در سایت ‌‌ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2zarific بازدید : 64 تاريخ : سه شنبه 5 تير 1397 ساعت: 4:43